بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

107

       روزگاری بود که دوست داشتنی ها ، ساده بود ودست یافتن بهشون به اندازه یه" اراده " فاصله بود.این "اراده" اگه هزینه زمانی زیادی هم داشت باز همین حس تلاش و "از ته دل خواستنش" به اندازه خودش لذت بخش بود و روزگار بچگی ما رو میساخت .

یادش بخیر

حالا بعد سالها که مثلا بزرگترو عاقل ترم علاوه بر دست نیافتنی بودن خیلی آرزوها ، اون "لذت بخشی" خواستنی ها و دوست داشتنی ها  به کل مثل برگهای زیبای پاییزی  درخت ی که تو زمستون از دست میره ، از دست رفته .قبلنا فک میکردم این بخاطر پیچیده شدن خواسته ها و بزرگ و بزرگ تر شدن خواسته هامونه ولی الان به این باور رسیدم که دلیل اصلی ش رنگ باختن  و لذت پذیر نبودن خواسته هامون ه که حتی وقتی بهشون میرسیم و برای ما میشه باز  "لذت بخش" نیستن و این خود داستان اصلی روزمرگی هاست ....

106

من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .

بی تحرک نظاره گر جریان روزمرگی و حوادثم و به این می اندیشم که دیر زمانی است که" جهان" مرده است. آن "حس" مرده است .آن "رفاقت " مرده است و به دخترک همسایه که با موهای صاف و چهره ای گلگون روزی از کنارم رد خواهد شد بی آنکه طراوت و درخشندگی نگاه ش برای من باشد و من نخواهم شناختش و او میرود همانطور که سالها قبل رفته بود و من رفتنش  را نظاره کرده ام و دیده ام که چطور طراوت و درخشندگی  من در نگاهش -با بی توجه ای من -محو شد.

من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .چون رفتن ها را دیده ام و دم نزده ام .

سالها بعد« من دخترکی را میشناختم که دوست داشتنش را به زبان نیاورد چون من همچنان تماشاگری ساکت در مسیر "دوست داشته شدن ها " بودم و از انچه میبودم دور بودم و به آنچه نبودم نزدیک تر  ...

سالها گذشته است  و من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .

مرا همچنان دوست میدارن و دوست داشته میشوم بی آنکه من" بخواهم ".نه اینکه دوست داشته شدن خواسته ، آرزو ، تمنا و ... ی من نباشد ..."هرگز" ! من تنها دوست داشته شدن هایم را دوست ندارم چون درخشندگی و طراوت را دیدم ولی توجه ای به آن نکردم ...

من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون  و این خود داستان بلندی است ....

105

         سر کدامین دوراهی بود که من سر به هوا « ناخواسته و بی دقت مسیر رو اشتیاه گرفتم.کجای کار یادم رفت که در ماورای خوب و بد ظاهری جامعه و خواسته های آدماش ،ته دل این پسر چیز دیگی بود ،چیز دیگه ای میخواست .اصلا تو کدوم روز لعنتی یا شب تاریک بودکه خود واقعیمو فراموش کردم و قافیه رو به روزگار نامروت باختم و چرا و آخر چرا اونقدر سربه هوا شدم که حتی زمانیکه دست سرنوشت آخرین تلاش هاشو میکرد که شاید تو این جاده تاریک و بی انتها روزنه نوری که از پس همه ابرهای سیاه و درهم پیچیده راه "خودم شدن " -دوباره رو نشون بده ، باز من به پرسه بی هدف  تو جاده ای که راه من نبود ادامه دادم و حالا پس تمام این پیج ها و جاده ای که با وجود سالها بودن در داخلش ،نشانی از آشنایی نداره به نقطه ای رسیدم که تازه روبه رو بی مقصد و مسیر پشت سر گذاشته شده رو تاریک بی معنی یافتم .

من در میانه فصلی سرد در جاده ای بی مقصد و بی ره یافتی از مسیری که طی شد "تنها" ایستاده ام و به "دوراهی" می اندیشم که مسیر را  اشتباه رفتم. ..