روزگاری بود که دوست داشتنی ها ، ساده بود ودست یافتن بهشون به اندازه یه" اراده " فاصله بود.این "اراده" اگه هزینه زمانی زیادی هم داشت باز همین حس تلاش و "از ته دل خواستنش" به اندازه خودش لذت بخش بود و روزگار بچگی ما رو میساخت .
یادش بخیر
حالا بعد سالها که مثلا بزرگترو عاقل ترم علاوه بر دست نیافتنی بودن خیلی آرزوها ، اون "لذت بخشی" خواستنی ها و دوست داشتنی ها به کل مثل برگهای زیبای پاییزی درخت ی که تو زمستون از دست میره ، از دست رفته .قبلنا فک میکردم این بخاطر پیچیده شدن خواسته ها و بزرگ و بزرگ تر شدن خواسته هامونه ولی الان به این باور رسیدم که دلیل اصلی ش رنگ باختن و لذت پذیر نبودن خواسته هامون ه که حتی وقتی بهشون میرسیم و برای ما میشه باز "لذت بخش" نیستن و این خود داستان اصلی روزمرگی هاست ....
من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .
بی تحرک نظاره گر جریان روزمرگی و حوادثم و به این می اندیشم که دیر زمانی است که" جهان" مرده است. آن "حس" مرده است .آن "رفاقت " مرده است و به دخترک همسایه که با موهای صاف و چهره ای گلگون روزی از کنارم رد خواهد شد بی آنکه طراوت و درخشندگی نگاه ش برای من باشد و من نخواهم شناختش و او میرود همانطور که سالها قبل رفته بود و من رفتنش را نظاره کرده ام و دیده ام که چطور طراوت و درخشندگی من در نگاهش -با بی توجه ای من -محو شد.
من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .چون رفتن ها را دیده ام و دم نزده ام .
سالها بعد« من دخترکی را میشناختم که دوست داشتنش را به زبان نیاورد چون من همچنان تماشاگری ساکت در مسیر "دوست داشته شدن ها " بودم و از انچه میبودم دور بودم و به آنچه نبودم نزدیک تر ...
سالها گذشته است و من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .
مرا همچنان دوست میدارن و دوست داشته میشوم بی آنکه من" بخواهم ".نه اینکه دوست داشته شدن خواسته ، آرزو ، تمنا و ... ی من نباشد ..."هرگز" ! من تنها دوست داشته شدن هایم را دوست ندارم چون درخشندگی و طراوت را دیدم ولی توجه ای به آن نکردم ...
من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون و این خود داستان بلندی است ....
سر کدامین دوراهی بود که من سر به هوا « ناخواسته و بی دقت مسیر رو اشتیاه گرفتم.کجای کار یادم رفت که در ماورای خوب و بد ظاهری جامعه و خواسته های آدماش ،ته دل این پسر چیز دیگی بود ،چیز دیگه ای میخواست .اصلا تو کدوم روز لعنتی یا شب تاریک بودکه خود واقعیمو فراموش کردم و قافیه رو به روزگار نامروت باختم و چرا و آخر چرا اونقدر سربه هوا شدم که حتی زمانیکه دست سرنوشت آخرین تلاش هاشو میکرد که شاید تو این جاده تاریک و بی انتها روزنه نوری که از پس همه ابرهای سیاه و درهم پیچیده راه "خودم شدن " -دوباره رو نشون بده ، باز من به پرسه بی هدف تو جاده ای که راه من نبود ادامه دادم و حالا پس تمام این پیج ها و جاده ای که با وجود سالها بودن در داخلش ،نشانی از آشنایی نداره به نقطه ای رسیدم که تازه روبه رو بی مقصد و مسیر پشت سر گذاشته شده رو تاریک بی معنی یافتم .
من در میانه فصلی سرد در جاده ای بی مقصد و بی ره یافتی از مسیری که طی شد "تنها" ایستاده ام و به "دوراهی" می اندیشم که مسیر را اشتباه رفتم. ..