ح رفهای زیادی نگفته باقی مونده و مثل تمام چیزهای خوبی که تموم میشه ناراحت کننده ست که در جنگ با دیو سیاه حاکم ، رنگ و رخساره از نوروز و سال نو و هیاهوی شب عید مثل خیلی چیزای خوب دیگه قافیه رو باخته و من در این وانفسای به تنگ اومده سال 1401، این خاطر پریشون رو به این بند پینه میزنم که شاید فردا روز دگری آید ...
همه حرفا که آخه گفتنی نیست..........
بهار دلکش رسیده و دل به جا نباشد، انصافانه ست؟
ما رنج را احساس نمی کنیم با ان زندگی می کنیم