بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

12

         هفته ها بود که کوه را می کندیم . صخره های عظیم را از رو به رویمان بر می داشتیم و از سنگ ها می گذشتیم تا به آن سوی کوه برسیم . آن طرف کوه سرزمین آرزوهایمان بود و برای رسیدن به آن باید دل سخت و سیاه سنگ ها را می شکافتیم . درست در روزی که گفته می شد نصف تونل کنده شده است ، تیغه ی کلنگ یکی از ما به تیغه ی کلنگی از سمت رو به رو برخورد کرد و بعد کوه شکافته شد و عده ای خسته و خاک آلود چون ما پیدا شدند . برای هم راه باز کردیم و از هم گذشتیم . هر یک راهی سرزمین آرزوهایمان بودیم

11

امروز گودر ، یا بهتر بگم اون چیزی که از گودر باقی مونده بود برای همیشه توسط سازندگانش از دسترس خارج شد


برای ثبت در تاریخ -1392/04/19

10

یکی بود یکی نبود . روزی روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود نزد آخوند ده رفت و گفت : آملا ! فشار زندگی آنقدر مرا در سختی قرار داده است که به فکر خودکشی افتاده ام .  از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم چون قادر به تهیه یک تکه نان خالی هم برایشان نیستم ! با زن و شش بچه قد و نیم قد و مادر و خواهرم در یک اتاق مخروبه کوچک زندگی می کنیم که با نم باران ، آب به داخل آن فرو می چکد . این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم پای یکیمان از درگاه در بیرون می ماند. دیگر تحمل این وضع برایم ممکن نیست . پیش تو که مقرب درگاه خدا هستی آمده ام تا نزد او شفاعت مرا کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام ایجاد شود . 

آخوند پرسید : از مال دنیا چه داری ؟

روستایی گفت : همه دار و ندارم یک گاو ، یک خر ، یک بز ، سه گوسفند ، سه مرغ و یک خروس است .

آخوند گفت : من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن شرط این است که هر چه گفتم انجام بدهی .

روستایی که ناچار چاره ای نداشت شرط را پذیرفت و قول داد ...

آخوند گفت : امشب وقتی خواستید بخوابید گاو را هم باید به اتاق ببرید . روستایی برآشفت که : آملا من به تو گفتم اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام در آن جا نمی شویم . حال تو چگونه از من می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم ؟! 

آخوند گفت : فراموش نکن که تو قول داده ای هر چه من گفته ام انجام بدهی وگرنه از من انتظار کمک نداشته باش . روستایی به ناچار پذیرفت .

صبح روز بعد پریشان و نزار حال نزد آخوند رفت و گفت : دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم . سر و صدا و لگد اندازی گاو خواب را بر ما حرام کرد . 

آخوند یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت : امشب علاوه بر گاو ، خر را هم باید به اتاق ببری . 

چند روز به این منوال گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود به نزد آخوند می رفت  ، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را با خود به داخل اتاق ببرد تا اینکه همه ی حیوانات هم خانه ی روستایی و خانواده اش شدند . روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت : دیگر واقعا تحمل این وضع برایش ممکن نیست !

آخوند دستی بر ریش خود کشید و گفت : دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی در کار تو ایجاد خواهد شد . پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد !

ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت ، او از روستایی درخواست می کرد که هر شب یک حیوان را بیرون بگذارد تا اینکه آخرین حیوان یعنی خروس نیست از اتاق بیرون گذاشته شد .

روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت . آخوند از او درباره وضعشان سوال کرد و روستایی گفت : خدا عمرت بدهد آملا ! دیشب بعد از مدت ها من و خانواده ام یک خواب راحت کردیم . به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم . آه که راحت شدیم !



پی نوشت : در اصل موضوع هیچ تغییری ایجاد نمی شود . ظاهر ارتقا می یابد و باطن تنزل