بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

106

من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .

بی تحرک نظاره گر جریان روزمرگی و حوادثم و به این می اندیشم که دیر زمانی است که" جهان" مرده است. آن "حس" مرده است .آن "رفاقت " مرده است و به دخترک همسایه که با موهای صاف و چهره ای گلگون روزی از کنارم رد خواهد شد بی آنکه طراوت و درخشندگی نگاه ش برای من باشد و من نخواهم شناختش و او میرود همانطور که سالها قبل رفته بود و من رفتنش  را نظاره کرده ام و دیده ام که چطور طراوت و درخشندگی  من در نگاهش -با بی توجه ای من -محو شد.

من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .چون رفتن ها را دیده ام و دم نزده ام .

سالها بعد« من دخترکی را میشناختم که دوست داشتنش را به زبان نیاورد چون من همچنان تماشاگری ساکت در مسیر "دوست داشته شدن ها " بودم و از انچه میبودم دور بودم و به آنچه نبودم نزدیک تر  ...

سالها گذشته است  و من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .

مرا همچنان دوست میدارن و دوست داشته میشوم بی آنکه من" بخواهم ".نه اینکه دوست داشته شدن خواسته ، آرزو ، تمنا و ... ی من نباشد ..."هرگز" ! من تنها دوست داشته شدن هایم را دوست ندارم چون درخشندگی و طراوت را دیدم ولی توجه ای به آن نکردم ...

من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون  و این خود داستان بلندی است ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد