لحظه های هست تو "زندگی" که " تهی "از هر اتفاق یِ .و این تهی بودن مثل حفره ای عمیق تا اعماق وجودت امتداد پیدا میکنه و تمام لحظه های پیش رو و حتی لحظه های ناب قبل ترشو محو و بی اعتبار میکنه .در واقع دیوار تاریک این "لحظه "های کوتاه به بلندای "زندگی"ت میرسه و محار و شکست اون ، چه عذاب و چه توان زیادی مطالبه میکنه .
حــالا، بجای اون " لحظه" های "کوتاه" اما " ویرانگر" ، بیا و جاش " روز"های تهی از هر معنا بذار ...
سر کدامین دوراهی بود که من سر به هوا « ناخواسته و بی دقت مسیر رو اشتیاه گرفتم.کجای کار یادم رفت که در ماورای خوب و بد ظاهری جامعه و خواسته های آدماش ،ته دل این پسر چیز دیگی بود ،چیز دیگه ای میخواست .اصلا تو کدوم روز لعنتی یا شب تاریک بودکه خود واقعیمو فراموش کردم و قافیه رو به روزگار نامروت باختم و چرا و آخر چرا اونقدر سربه هوا شدم که حتی زمانیکه دست سرنوشت آخرین تلاش هاشو میکرد که شاید تو این جاده تاریک و بی انتها روزنه نوری که از پس همه ابرهای سیاه و درهم پیچیده راه "خودم شدن " -دوباره رو نشون بده ، باز من به پرسه بی هدف تو جاده ای که راه من نبود ادامه دادم و حالا پس تمام این پیج ها و جاده ای که با وجود سالها بودن در داخلش ،نشانی از آشنایی نداره به نقطه ای رسیدم که تازه روبه رو بی مقصد و مسیر پشت سر گذاشته شده رو تاریک بی معنی یافتم .
من در میانه فصلی سرد در جاده ای بی مقصد و بی ره یافتی از مسیری که طی شد "تنها" ایستاده ام و به "دوراهی" می اندیشم که مسیر را اشتباه رفتم. ..