در تمام این سال های زندگیم سوال های بود که مثل خوره روحم رو برای پیدا کردن پاسخش خورده!برای چی زندهام؟ چقدر موفقیت کافیه؟ توی کدوم نقطه دیگه نجات پیدا کردم؟ این رو با هر درجازدن از خودت میپرسی، با هر ملال تکراری و با هر اضطراب دوبارهای
اما کسی چه میدونه؟ شاید تمام عمر سئوال رو اشتباهی پرسیدم، شاید موضوع این نیست که برای «چی» زندهام، شاید باید پرسید برای «کی» زندهام؟ تا وقتی هنوز آشنایی هست همهی ترسها همون قبلی هاست.
ب ه روایت آدورنو " زندگی بد را نمی توان خوب زیست "
و این کابوس پوچ و حال بهم زن این روزای"زندگی" ، در واقع تفسیر واقعی این روایت تجربه شده است .چرا که اگر هم بخوای و تلاش کنی که وقعه ی به این شرایط ندی و جدا از این "کابوس زنده "به نوع دیگه ای از زندگی بچسبی باز اون رهات نمیکنه و در هر صورت بدون پیروزی وارد یه جنگ تموم نشدنی تا لحظه های آخر زندگیت خواهی بود
هنگامی که از یک سن خاص گذشتید زندگی چیزی بیشتر از فرایند از دست دادن مداوم نخواهد شد. چیزهای که در زندگی برایتان مهم هستند شروع به لیز خوردن از چنگتان می کنند، یکی بعد از دیگری، مانند شانه ای که دندانه هایش را از دست می دهد و تنها چیزهایی که جایشان را می گیرند چیزهای بدلی بی ارزش هستند.
قدرت بدنیت، امیدهایت، رویاهایت، ایده آل هایت، اعتقادات، تمام معانی، یا، افرادی که دوست داری، یکی یکی، محو می شوند. برخی قبل از ترک کردن عزیمتشان را اعلام می کنند، در حالی که بقیه تنها ناگهان بدون هیچ هشداری یک روز ناپدید می شوند. و هنگامی که آن ها را از دست دادی هرگز نمی توانی آن ها را بازگردانی. جستجویت برای جایگزین کردنشان هرگز خوب پیش نمی رود.
هاروکی موراکامی