بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

67

خاموشی به هم ریخته ای بود  اتاق تصورات ذهن خسته من . عجب جنب جوشی وصف ناپذیر لحظه ای و لحظه ای طغیان سکوتی مرگبار .پنجره ای که نبود و نوری که می دمید .آرامشی رنگ می باخت در روشنایی مدافع همیشگی .عجب  تحملی از تحمل دردی با تاوان فراموشی . فراموشی ، جنب جوش و آرامش  چه جمع در تضادی در اتاقک بی پنجره خسته تصورات ذهنم.

امید

جای نوشته شده بود :

                            آخرین چیزی که میمیرد امید است

پدر منو در اورده !


همفری بوگارت+ : چشمات اذیتت میکنه ؟

لورن باکال +: نه

همفری بوگارت : ولی پدر منو در اورده !