من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .
بی تحرک نظاره گر جریان روزمرگی و حوادثم و به این می اندیشم که دیر زمانی است که" جهان" مرده است. آن "حس" مرده است .آن "رفاقت " مرده است و به دخترک همسایه که با موهای صاف و چهره ای گلگون روزی از کنارم رد خواهد شد بی آنکه طراوت و درخشندگی نگاه ش برای من باشد و من نخواهم شناختش و او میرود همانطور که سالها قبل رفته بود و من رفتنش را نظاره کرده ام و دیده ام که چطور طراوت و درخشندگی من در نگاهش -با بی توجه ای من -محو شد.
من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .چون رفتن ها را دیده ام و دم نزده ام .
سالها بعد« من دخترکی را میشناختم که دوست داشتنش را به زبان نیاورد چون من همچنان تماشاگری ساکت در مسیر "دوست داشته شدن ها " بودم و از انچه میبودم دور بودم و به آنچه نبودم نزدیک تر ...
سالها گذشته است و من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون .
مرا همچنان دوست میدارن و دوست داشته میشوم بی آنکه من" بخواهم ".نه اینکه دوست داشته شدن خواسته ، آرزو ، تمنا و ... ی من نباشد ..."هرگز" ! من تنها دوست داشته شدن هایم را دوست ندارم چون درخشندگی و طراوت را دیدم ولی توجه ای به آن نکردم ...
من به تماشای جهان ایستاده ام، در سکون و این خود داستان بلندی است ....