واقعیت اینکه حرف زدن از ناراحتی هامون با علم به اینکه کاری از شنونده بر نمیاد صرفا بابت آروم کردن خودمونه برای همین داشتم حرف های که نمیشه برای اطرافیانم بزنم رو اینجا مینوشتم که یاد این افاضه جناب آلبر کامو بزرگ وار افتادم و لب بستم و همه رو پاک کردم.." وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج هایش تنها بماند ... آن وقت چیزی نمانده که یاد نگرفته باشد "
بعد نوشت : تنهایی عمیق ترین واقعیت در وضع بشری است
|+| زندگی را لعاب آبی می زنم که امیدم از ظرف وجود نشت نکند. آنگاه هر روز گدازه های آتشین درونم را با آرامش بلند لبخندهای مشکوک آبیاری می کنم که ناامیدی، کابوس هایم را بلندتر از دیوار حاشای امیدواری نکند و شبها هراس، مثل شعبده بازی توی ورق های گوشی موبایلم خرافات را در انواع بازیها فال می گیرد.
من این روزها خیلی ترسیده ام ... اما هرگز هیچ روزی از زندگی ام تا این اندازه محکم نبوده ام که حالا.
می دانم ریسمان این امید پوسیده است اما وقتی گزیری نباشد، دندانهایت را هم توی گوشت تقدیر فرو خواهی کرد، خدا را چه دیدی از این ستون به آن ستون فرج است...
وقتی خوب فکر می کنم می بینم اعتقاد من به خدا از آنجایی شروع شد که دلم می خواست توی اضطرابها و ترس هام به کسی پناه ببرم که مثل من نترسیده باشد و گیج نباشد و چون کسی نبود؛ خدا بود! مثل یکی بود یکی نبود قصه هاست! نیست؟!
عجیب این است که یقین دارم در لحظه ی مرگ دوباره به همین دلیل به او باور خواهم آورد ...
من در اجبار ِ یک انتخاب به تو ایمان آورده ام!