بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

230


|+| زندگی را لعاب آبی می زنم که امیدم از ظرف وجود نشت نکند. آنگاه هر روز گدازه های آتشین درونم را با آرامش بلند لبخندهای مشکوک آبیاری می کنم که ناامیدی، کابوس هایم را بلندتر از دیوار حاشای امیدواری نکند و شبها هراس، مثل شعبده بازی توی ورق های گوشی موبایلم خرافات را در انواع بازیها فال می گیرد.

من این روزها خیلی ترسیده ام ... اما هرگز هیچ روزی از زندگی ام تا این اندازه محکم نبوده ام که حالا.

می دانم ریسمان این امید پوسیده است اما وقتی گزیری نباشد، دندانهایت را هم توی گوشت تقدیر فرو خواهی کرد، خدا را چه دیدی از این ستون به آن ستون فرج است...


وقتی خوب فکر می کنم می بینم اعتقاد من به خدا از آنجایی شروع شد که دلم می خواست توی اضطرابها و ترس هام به کسی پناه ببرم که مثل من نترسیده باشد و گیج نباشد و چون کسی نبود؛ خدا بود! مثل یکی بود یکی نبود قصه هاست! نیست؟!

عجیب این است که یقین دارم در لحظه ی مرگ  دوباره به همین دلیل به او باور خواهم آورد ...  

من در اجبار ِ یک انتخاب به تو ایمان آورده ام!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.