بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

112

          یادم نمی آید که "ما" از کی اینقدر فقیر شدیم  در همه چیز .فراموشم کردم که از کی "دل " و " دستمون " با هم  تهی شد از آنچه بود و حتی اونچیز های که نبود اما قرار به بودنشون بود .خاطرم نیست اول دلمون بود که صفاشو باخت یا دستمون بود که روز به روز برکتشو ...اما خوب میتونم تصور کنم که مثل چشم باز کردن تو اقیانوس ی بی آب در نقطه ای نامعلوم در برهه ای از "زمان" به خودم اومدم  و ترسیدم.خوب یادم هست که باورش نداشتم  و سعی به نادیده گرفتنش داشتم  اما چه سود که قائده دنیا به نادیده گرفتنش هم خونی نداره و درست در هر لحظه از شب و روز و در تمام تیک تیک های ثانیه ها مجالی برای خود نمایی پیدا میکنه و درست در لحظه های که به ظن خوش باوری اونو در کنج تاریک و خلوت ذهنت به فراموشی دادی ، به سان صدای غران  نهیب میزنه و با خودش سر سلسه ای از حوادث ی دوست نداشتنی بوجود میاره که هر یک از این  حوادث در منزل روح و خاطر و سرنوشت داستانی تازه میکنه و این "داستان " خود راوی ،روایت ی دیگر ه ...