یادم نمی آید که "ما" از کی اینقدر فقیر شدیم در همه چیز .فراموشم کردم که از کی "دل " و " دستمون " با هم تهی شد از آنچه بود و حتی اونچیز های که نبود اما قرار به بودنشون بود .خاطرم نیست اول دلمون بود که صفاشو باخت یا دستمون بود که روز به روز برکتشو ...اما خوب میتونم تصور کنم که مثل چشم باز کردن تو اقیانوس ی بی آب در نقطه ای نامعلوم در برهه ای از "زمان" به خودم اومدم و ترسیدم.خوب یادم هست که باورش نداشتم و سعی به نادیده گرفتنش داشتم اما چه سود که قائده دنیا به نادیده گرفتنش هم خونی نداره و درست در هر لحظه از شب و روز و در تمام تیک تیک های ثانیه ها مجالی برای خود نمایی پیدا میکنه و درست در لحظه های که به ظن خوش باوری اونو در کنج تاریک و خلوت ذهنت به فراموشی دادی ، به سان صدای غران نهیب میزنه و با خودش سر سلسه ای از حوادث ی دوست نداشتنی بوجود میاره که هر یک از این حوادث در منزل روح و خاطر و سرنوشت داستانی تازه میکنه و این "داستان " خود راوی ،روایت ی دیگر ه ...
حکایت این که هرکسی یه وقتی این خلا رو در خودش حس میکنه و آشفته میشه. حس میکنه و میخواد سرشار کنه. میفهمه و افسوس میخوره اما حسرت اونجاست که وقتی بعد مدتی نتونستیم کاری برای این خلامون انجام بدیم کم کم فراموشش میکنیم که همچین نقصی تو زندگیمون ، تو روحمون هست و تبدیل به جامعه ای میشیم که انکار میکنیم که اصلا این خلا هیچوقت نبوده و توهم ماست در صورتی که حقیقت بودن این خلا ها و نیازهای روحمونه که گاهی تا آخر عمر سایه اش رو تو روانمون میذاره و ما سعی داریم همچنان نادیده بگیریمش..
بله درد اونجا خواهد بود که مدتها گذشته باشهو ما نتونیم فکری برای این خلع کرده باشیم