بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

89

هرکسی، در یک جای خاطراتش، روزی وجود دارد که در آن روز خیال کرده که چیزی را یا کسی را دوست دارد نه اینکه دوستش نداشته باشد، خیال کرده آن چیز را برای همیشه دوست خواهد داشت و آن را برای همیشه خواهد داشت. هرکسی در یک روزی از زندگی اش، یعنی یکی از آن روزهای کشدار که بوی خواب می دهد و خمیازه و شاید هم شبی، یکی از آن شب هاکه آدم اندازه همه عمرش، فکر می کند، بالاخره یاد آن چیزی که زمانی فکر می کرده خیلی دوستش داشته و خیال می کرده همیشه خواهدش داشت، می افتد و به جای آن همه روزها که صرف" دوست داشتن" شده، شاید در یک لحظه که کوتاهتر از یک ثانیه باشد، می فهمد:" از دوست داشتنی سابق، فقط خاطره اش مانده ". تنها چیزی که می تواند یک دوست داشتنی سابق را همچنان در ذهن آدم سرپا نگه دارد، نه خودش که آن روزها و آن احساسات و آن آدم هایی است که همراه خودش آورد، حالاست که اگر همراهان آن دوست داشتنی سابق، حس خوبی بدهند، می شود گذاشت لب تاقچه خاطره بماند و اگرنه که هیچ. این جوان های خندان که انگاری عکس را انداخته اند که دست ات بیاندازند، جوان های ده پدرم هستند، عمو هم که باعث و بانی خرید این موتورها شد هم در میان شان. چهل و اندی سال پیش است، همان روزها که تب موتور"هارلی دیویدسون" تا ده هم رسید و جوان هایش هم فکر کردند که چه چیزی دوست داشتنی تر از هارلی دیویدسون؟!

Telegram.me/sahandiranmehr

 در چه جاده ها، تپه ماهورها، دامنه ها و دشت ها، صدای قهقهه این جوان ها با صدای اگزوز هارلی دیویدسون، مخلوط شد و در کمرگاه کدام مسیرها، رد لاستیکِ چرخ هارلی دیویدسون ها همدیگر را قطع و وصل کرد؟! با صدای این موتورها، پیرترها چقدر غرولند کرده اند از جوانان سر به هوای علافـ روزگارخودشان و بچه ها چقدر هیجان زده شده باشند از این چیز عجیب و غریب و دخترها چقدر سرک کشیده باشند برای سرنشین هایش و سرنشینانش چقدر فشار آورده اند به موتور که تندتر براند و گردو خاکی بپا کند جلوی چشم آن دخترها که یواشکی می پاییدنشان؟! خدا می داند! از این موتور سوارها، هیچکدام حالا زنده نیست. هر کدام به سرنوشتی مبتلا شدند و به گوشه ای آرام گرفتند و حالا، ردشان هم بر هیچ مسیری نمانده. آن خنده های سرمستانه عهد شباب هم در یکی از دالان های رو به زوال زمان و هستی، گم شد، روزهای واپسین هیچکدامشان هم یادی از این خنده ها نداشت. یکی به جنگ، یکی به تصادف، یکی به توقف ناگهانی قلب و.....
حالا اگر این جاده را بروی انگار که روی شانه یک سالخورده آلزایمری دست می کشی از بس از هیچ جا و هیچ چیز و هیچ کس نشان ندارد. این عکس هم حالا انگار، خنده ها را ماسیده نشان می دهد و آن هارلی دیویدسون ها هم بعید است سرنوشتی متفاوت داشته باشند.
در ذهن و روح هر آدمی یک" هارلی دیویدسون" هست، و کلی آدمِ همراهش، که الان هیچ نشانی از آن باقی نمانده، جز همان چیزها که هارلی دیوید سون هرکس با آدم های همراهش و در جاده های خنده و سرمستی گذشته، بر ترک خود نشاند و برای همیشه رفت! هرکس یکی از این هارلی دیویدسون ها داشته، با آن خندیده و بخاطر آن چه ها که نکرده و ندیده. هارلی دیویدسون ها خاطره ماندگار آن شتابی هستند که در حرکت هر آدمی انداخته اند و بعد کم کم به پت پت افتاده اند و دیگر هیچ. بیشتر غم و اندوه آدم ها، غم و اندوه هارلی دیویدسون های گذشته است، هرکس هم در گذشته یکی داشته و لابد مثل عمو مصطفی تا مدتها به بقیه هم توصیه اش را می کرده.


Telegram.me/sahandiranmehr

نظرات 1 + ارسال نظر
معصومه پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:26 ب.ظ http://www.escape1981.blogsky.com

چه متن زیبایی

سپاس رفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد