نه می شود فهمید نه می شود دانست نه می شود تحمل کرد
بیژن جلالی
روایت نانوشته ای وجود داره که طی سالها، کیفیت و کمیت زندگی ها به طور فاجعه باری تو این مملکت با هم پایین اومده که مطمئنا بخش مهمی از اون به داستان های ریال و دلار و تورم و .... پیوند میخوره اما صحبت اونجاست که وقتی به خودم و اطرافیانم نگاه میکنم میبینم چیزی داخل ذهن و رفتار ما تغییر کرده که باعث میشه اون حداقل فرصت های که برای بهتر شدن و بهتر بودن هم که هست خودمون از خودمون دریغ میکنیم . متلا من آواره روحی تونستم بعد سالها یه همبازی کودکی اونم از دوره طلایی زندگیمو از طریق این صفحات مجازی پیدا کنم و از قضا با توجه به تشابهات روحیه و سواد و سرنوشتی که بهمون گذشته ،وقتی سراغ خاطرات و احساسات بیست و اندی قبل میریم انگار این وادی آوارگی و سرگردانی هردوتامون به فراموشی سپرده میشه و شعف کودکانه ای همسان اون روزه های تموم شده پیدا میکنیم و ازش لذت میبریم اما وقتی به طول صحبت هامون نگاه میکنم میبینم سهم بزرگی از گفتگوی دونفره صرف دردهای مشترک و آلام ی بر میگرده که صحبت از اون آرومِ مون نمیکنه که بیشتر ناآروم میشیم.
این تغییر" لعنتی " چقدر میتونه در ذهن و رفتار ما رسوب کرده باشه که نذاره یه حس ، یه خاطره ،یه علاقه مشترک و دوست داشتنی رو بسان سالها قبل ، " با هم " زندگی / بازی کنیم و ازش لذت ببریم.
بیاید اینطور نباشیم ...
خدا پرسید میخوری یا میبری و من گرسنه پاسخ دادم میخورم ! چه میدانستم لذت ها را می برند ، حسرت ها را می خورند ...!
حسین پناهی