بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

137

«درست است که زندگی بسیار غم‌انگیز و بیهوده است، امّا تنها چیزی است که ما داریم.»


                                                                                                      عباس کیارستمی

134

 " حکایت غریبیِ که "بی مناسبت ترین" چیزها تو دنیا یا جز بهترین هان یا بدترین ها ...

       همیشه شکوه یک "حادثه" ، یک "اتفاق پیش بینی نشده " در زمانی که انتظارشُ نداری ، برات صفحات خاطراتی بجا میذاره که سالیان بعد یا اونقدر تمنای تکرارشُ داری یا آرزوی بی بازگشت بودنش رو .

       لحظاتی هست که - برنامه ای نداری و شاید بلعکس در اوج برنامه های زندگی روزمرت  اونا یه جور ضد برنامه بشن که واژه _ لعنتی !_  یا یه چیزی شبیه به این اولین کلمه ای باشه که با "قساوت" ندونستن "فرجام کار" نثارش میکنیم بدون اینکه فک کنیم شاید این "بی مناسبت ترین" بشه همون اتفاقی که تو رو برای تمام "عمر" در آرزوی داشتن دوبارش چشم به راه بذاره اونم در حالیکه خوب میدونی که این انجام نشدنیه !

       آره خب ! این بی مناسبت ترین ها ممکنه تو بشی برای من ، من بشم برای اونا ، بشه یه حادثه بی تکرار ،بشه یه سقفی از آرامش که تا ابد به زیر سایه ش در این تلاطم زندگی - زندگی - کرد البته اگه کمی خوش شانس بود !!!  "


پ.ن : سالها گذشت از زمان نوشتن این چند سطر بالا در سکوت دوست داشتنی شبانه ام + اما هنوز برام مصداق پیدا میکنه و هنوز این دلتنگی لعنتیِ لعنتیِ لعنتی .

133

     نه می شود فهمید نه می شود دانست نه می شود تحمل کرد


بیژن جلالی


              روایت نانوشته ای وجود داره که طی سالها، کیفیت و کمیت زندگی ها به طور فاجعه باری تو این مملکت با هم پایین اومده که مطمئنا بخش مهمی از اون به داستان های ریال و دلار و تورم و .... پیوند میخوره اما صحبت اونجاست که وقتی به خودم و اطرافیانم نگاه میکنم میبینم چیزی داخل ذهن و رفتار ما تغییر کرده که باعث میشه اون حداقل فرصت های که برای بهتر شدن و بهتر بودن هم که هست خودمون از خودمون دریغ میکنیم . متلا من آواره روحی تونستم بعد سالها یه همبازی کودکی اونم از دوره طلایی زندگیمو از طریق این صفحات مجازی پیدا کنم و از قضا با توجه به تشابهات روحیه و سواد و سرنوشتی که بهمون گذشته ،وقتی سراغ خاطرات و احساسات بیست و اندی قبل میریم انگار این وادی آوارگی و سرگردانی هردوتامون به فراموشی سپرده میشه و شعف کودکانه ای همسان اون روزه های تموم شده پیدا میکنیم و ازش لذت میبریم اما وقتی به طول صحبت هامون نگاه میکنم میبینم سهم بزرگی از گفتگوی دونفره صرف دردهای مشترک و آلام ی بر میگرده که صحبت از اون آرومِ مون نمیکنه که بیشتر ناآروم میشیم.

              این تغییر" لعنتی " چقدر میتونه در ذهن و رفتار ما رسوب کرده باشه که نذاره یه حس ، یه خاطره ،یه علاقه مشترک و دوست داشتنی رو بسان سالها قبل ، " با هم " زندگی  / بازی کنیم و ازش لذت ببریم.

بیاید اینطور نباشیم ...