بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

136

   اعتراف میکنم که با تمام عقلانیتم به شدت مغلوب احساسم .در واقع "عقل" سپری برای دور نگه داشتن احساسم شده و این برای سرنوشت پسریٍ که معروف به غرور و جدیت و سرسختیه ،  چه سخت تراژدیه که از زمانیکه خاطرم هست این "تراژدی" زندگی منه و به مرور روح  و  وجودمُ استهلاک بخشیده .مگه میشه سی و اندی سال تحمل کرد و دم نزد و سرنوشت نامروت در این جدال بی پایان  "عقلانیت" و " احساس" دَرِ قهقرای "محرکه زندگیُ "،برات باز کنه و تنها دلخوشیت احساسی باشه که به بهای گزاف و زوال عقلانیتت خرج شده که  ، امیدی برای  مابه ازاش نداری.

 سالها رو به تموم شدنن و من همچنان همون پسر احساسی  در کالبد جسمی دیگرم و  به این می اندیشم که " چه کسی باور کرد آتش  احساس مرا خاکستر کرد!؟1


 پ.ن 1: با خود می گویم چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد!؟ -حمید مصدق

سندرم سی سالگی

سکوت شبانه - بحران سی سالگی

  



  بحران سی سالگی  برای من نگاه به روزهای گذشته ای است که به شکل غیرقابل باوری خالی از هر گونه احساس آشنای ست.روزهای که انگار به سان ورزش بادی ناگهانی اعلام وجود کردن   و حال و تصورمو از آینده رو به طرز وحشتناکی از  ایده و عشق و هدف  خالی کردن.روزهای که گذشته ان و منو  در مرز حال و آینده  تنها گذاشتن . این تنهایی بر خلاف گذشته یه حس  به تمام معنا پوچ ه ! روزهای هست که چیزای که میخوامو دوست ندارم و چیزای رو که نمیخوام در اوج اهمیت ،  برام بی اهمیت ه .حتی همین دوست داشتن و نداشتن رو نسبت به اتفاقات زندگیم از دست دادم و در این بحران دغدغه های  بی شمار و تمام نشدنی ، اتفاقات از  حیث احساس  سقوط کردن و به یه حالت میکانیکی  برای دفع اونا خلاصه شدن .

گذشت ایام، سندرم سی سالگی به من رسونده و مثل سرطانی که در تمام بدن پخش میشه ، در حال شاخه و برگ دادن ه و بطور ترسناکی تبدیل به اینه ای شده که هبوط  از بهشت جوانی رو به جهنم دهه سی سالگی  در حال به رخ کشیدنه ...


15

یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند

نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند

نه

قید احساسش را میزند”


چارلز یوکوفسکی