بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

289

    در تمام این سال های زندگیم  سوال های بود که مثل خوره روحم رو برای پیدا کردن پاسخش خورده!برای چی زنده‌ام؟ چقدر موفقیت کافیه؟ توی کدوم نقطه دیگه نجات پیدا کردم؟ این رو با هر درجازدن از خودت میپرسی، با هر ملال تکراری و با هر اضطراب دوباره‌ای

اما کسی چه میدونه؟ شاید تمام عمر سئوال رو اشتباهی پرسیدم، شاید موضوع این نیست که برای «چی» زنده‌ام، شاید باید پرسید برای «کی» زنده‌ام؟ تا وقتی هنوز آشنایی هست همه‌ی ترس‌ها همون قبلی هاست.

288

ق رار به پذیرش اختیار و یا اجبار برای این زندگی باشه مطمئنا اگه خودکشی نبود ، در فهم من  جز "اجبار" چیز دیگه ای چرخ های زنگ زده و  زوار در رفته ش ، زندگی رو عقب جلو نمی بره .

اینکه بدبختی های زندگی تو احتمالا از بدبختی های خیلی از زندگی های دیگه کمتره فقط یه تقلای نامید کننده برای دادن یه امید واهیه که فراموش کنی ساز این زندگی تقریبا همیشه برات ناکوک بوده و اصولا منشا تمام رفتارهای تو "اجبار"ی که این زندگی تو رو بهش واداشته و اینکه اختیار این داری که رفتار متفاوتی برای یه رویداد داشته باشی مثل این می مونه که دست راست (برای دست راست ها) قطع شده باشه و خوش بین باشی چرا که هنوز برات یه دست باقی مونده !

حالا اگه رنج این درد بیشتر  از توان شونه هات باشه مطمئنا اتفاقات بعدی بدتر و بعد اون باز بدتر! 

خب راه حل چیه؟!

اینکه " مجبوری "ادامه بدی ! 

تحمل کنی  تا شاید اونقدر بدبخت نباشی که با وجود مقاومت تو ، باز اون بدترها برات پیش نیاد که حالا "شاید" پیش نیاد شایدم نه!

تنها چیزی که این چرخه پر حزن واندوهِ "اجبار" به ادامه دادن رو بهم میزنه فقط " خودکشیه که میتونه حداقل این ملالت رو از این هستی به هستی دیگه منتقل کنه که باز شاید تو این جا به جای هستی  قرعه شانس ها عوض بشه و زندگی جدید جور دیگه ای از آب در بیاد .


پ.ن : می بینی هیوا !  بعضی وقتها خندیدن به حماقت های زندگی ت  هم دیگه جواب نمی ده .مثل وقتی که اون" امید " موجود در سه جمله اخر نوشته هات می بینی و با خودت میگی " هی دل بیچاره من " 

287

زیاد با حرفایی که بهم میزنن تنها میمونم، زیاد با حرفایی که بهت میزنن تنها نمون ...