جناب ژان لوک گدار در جای فرموده اند که : "ما معانی را یاد می گیریم که چیزی نیستند ولی احساساتمان را نه، که همه چیزند " خب به فرض که یاد هم گرفتیم بعد چی؟ اگه قرار به چهار نعل رفتن احساسات در مسیر مخالف عقلانیت باشه .اگه قرار به خوردن تازیانه های سرنوشت به جسم سخت شده احساس به جرم تبعیت از اون باشه ،اگه قرار باشه بسان «جفری دامر*» مردی که قلب آدمها را دوست داشت، آدمها را دوست داشت، آنقدر که دلش میخواست آنها را برای همیشه در درون خودش نگه دارد، اما محکوم به حبس ابد و قتل توسط هم سلولی باشه،اگه قرار باشه هر چی باشه جز اون چیزی که باید باشه ،اونی که باید باشه و حسی که قرار بودِ باشه ولی "نباشه" باید بپذیریم یاد گرفتن احساسات هم جز "درد" بیشتر چیزی نخواهد داشت ...
(Jeffrey Lionel Dahmer (/ˈdɑːmər/; May 21, 1960 – November 28, 1994*
من این درد ناشی از احساسات رو خیلی زیاد کشیدم. نمیدونم چطور وصفش کنم. تمام زجرهای عالم رو بخاطر همین احساس لعنتی کشیدم و الآن بخاطرش باید به خیلی چیزها
چنگ بزنم تا اون زجرها رو فراموش کنم.
اگرچه انسان بدون احساس نمیتونه زندگی کنه ولی من واقعا دلم میخواد طوری میشد احساساتم تابع عقلم میبود و کنترل میشد. و این وظیفه والدینه در که طفولیت یاد ما بدن که جایی باید پای روی احساس گذاشت تا بتونیم سالم و شاد زندگی کنیم. زندگی باید تعادلی از عقل و احساس باشه و هنر یک انسان موفق انجام دادن این تعادله.
فقط این جمله معترضه : آه...درست شو دیگه ! زندگی لعنتی .
اغلب فکر میکنیم ...
ابتدا باید به آرزوهایمان برسیم
و بعد به احساسات خوب
ولی قانون کائنات اینه:
اول باید به احساسات خوب رسید
تا بعد به آرزوهامون برسیم
امان از این کائنات
اومدم یکی یکی خوندم پست هارو
به این که رسیدم چه ذوقی کردم.
حیف زودت ندیدم.
اما واقعا مرسی. حس قشنگیه.
این اهنگ همیشه یادم میمونه.
به هر حال باید هوای رفقای غربت نشین رو جور دیگه ای داشت