ساعت ده دقیقه ای شده که از 18 گذشته و من در اولین روز زمستانی این شهر ،تنهایی در اتاق کارم در حال سر هم کردن تتمه کارهای باقی مونده امروز بودم که کلافگی و خستگی کار منو به یکی از صفحه هات اجتماعی کشوند که خوندن پرسش و پاسخی، باعث نشستن اولین لبخند امروز و البته بسیار ملیح بر چهره عبوس امروزم شد.گفتم برای شما هم شاید خوندنش خالی از لطف نباشه :
سوال فرمودند : داستان ازدواج و آشنایی با همسراتون که معجزه بود و تعریف کنید؟؟؟؟
وجالا در میان انبوهی از جواب های رمانتیک و شاید بسیار غلو شده به این تک جواب از نظر من عالی میرسی : "مال من بیشتر به فاجعه شبیه تا معجزه"