ی ه جایی وسطهای زندگی، میرسی به اون دردی که رضا قاسمی میگه:
«دردی هست که هرکسی نمیشناسدش: اینکه از فرط برخورداری هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کفِ دست ببینی. آنوقت میگردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد آسان به چشم نمیآید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است که متوجه میشوی دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست که نداری.»
هنر دیدن با صبری طولانی به دست میآید. حتی در کوچکترین اشیا چیزی ناشناخته وجود دارد باید آن را یافت.
همنوایی شبانه ارکستر چوبها-رضا قاسمی