گاهی چقدر جالبِ که در ازدحام لحظه ها به خودت بیای و ببینی تو یک روز تعطیل ، در حالیکه هنوز روشنایی و زیبای روز از پنجره اتاق کارت به داخل راه پیدا میکنه و اتاقی که همیشه پر از صدا و شلوغیه در غیاب همکارها به مکانی دنج و بکر تبدیل شده و روحت به دور از مشغله های کاری این حضور نابه هنگام یه طراوت دوست داشتنی داره و با خودت و در این فضا تنهایی.
امروز و این لحظه یکی از اون تنهایی های دوست داشتنی منه ...
.
من اغلب برای تو داستان هایی گفته ام
درباره ی راهی که
مثل یک انسان بی هدف زندگیم را پیش بردم
منتظر روزی بودم
که دستت را در دستانم بگیرم و برایت شعر بخوانم
آنوقت ممکن است تو بگویی
بیا در کنارم دراز بکش و به من عشق بورز