" این چه رازی است که آنچه را که می خواهیم فراموش کنیم ، دائما به یاد می آوریم..."
کورمک مک کارتی.
و باز خاطره ای از این کودکی دوست داشتنی " لعنتی" درتنهایی تاریک خانه اتاقی تسلیم شده در حجوم سکوت ، بال زنان در اتاقم می چرخد و می چرخد و چشمانی انباشته از تاریکی اتاق را به نمایش این زیبای قدیمی وا میدارد و ذهنم را به لحظه ای دوست داشتنی می برد و قلبم که دوباره به تپش می افتد و احساسی که دوباره از "خواستن" ،طغیان میکند و دوستی قدیمی دو نفره ای در بهترین همسایگی دنیا و در با شکوه ترین لحظه از لحظه ها را به خاطر می آورد که به ناگاه از شکاف کلید در که تنها روزنه روشنایی این تاریکی است بیرون میزند و منی که دوباره در اتاقی تاریک تنهایم...
روزگاری بود که دوست داشتنی ها ، ساده بود ودست یافتن بهشون به اندازه یه" اراده " فاصله بود.این "اراده" اگه هزینه زمانی زیادی هم داشت باز همین حس تلاش و "از ته دل خواستنش" به اندازه خودش لذت بخش بود و روزگار بچگی ما رو میساخت .
یادش بخیر
حالا بعد سالها که مثلا بزرگترو عاقل ترم علاوه بر دست نیافتنی بودن خیلی آرزوها ، اون "لذت بخشی" خواستنی ها و دوست داشتنی ها به کل مثل برگهای زیبای پاییزی درخت ی که تو زمستون از دست میره ، از دست رفته .قبلنا فک میکردم این بخاطر پیچیده شدن خواسته ها و بزرگ و بزرگ تر شدن خواسته هامونه ولی الان به این باور رسیدم که دلیل اصلی ش رنگ باختن و لذت پذیر نبودن خواسته هامون ه که حتی وقتی بهشون میرسیم و برای ما میشه باز "لذت بخش" نیستن و این خود داستان اصلی روزمرگی هاست ....