بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

293

ج ناب ابراهیم خان منصفی فرموده اند که :  "باز هم گٌذار من به خونه ای بنام شب رسیده است  "

آی ابراهیم خان ، آی ...

292


        ص بح شروع الاکلنگ حادثه های ریز و درشت روزمره ایه که مدت هاست که چسبندگی روزهای سرخوشی گذشته رو از دست داده  اما در کنار این برای من -شاید بخاطر افزایش سن- روایت تصور و فکر چیزهایکه شاید قسمتی از اون رو شاملو به این زیبایی گفته : 

- در مردگانِ خویش نظر می‌بندیم با طرحِ خنده‌یی، و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم بی‌هیچ خنده‌یی!

زمستان است بی برگی بیا ای باد نوروزم ...


ح رفهای زیادی نگفته باقی مونده  و مثل تمام چیزهای خوبی که تموم میشه ناراحت کننده ست که در جنگ با دیو سیاه حاکم  ، رنگ و رخساره از نوروز و سال نو و هیاهوی شب عید مثل خیلی چیزای خوب دیگه  قافیه رو باخته  و من در این وانفسای به تنگ اومده سال 1401،  این خاطر پریشون رو به این بند پینه میزنم  که شاید فردا روز دگری آید ...