ی ه جایی وسطهای زندگی، میرسی به اون دردی که رضا قاسمی میگه:
«دردی هست که هرکسی نمیشناسدش: اینکه از فرط برخورداری هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کفِ دست ببینی. آنوقت میگردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد آسان به چشم نمیآید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است که متوجه میشوی دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست که نداری.»
ج انا سخن از دل ما می گویی :
زمانی نوشته بودم «ما افسرده نیستیم، فرسودهایم». حالا اما رسیدهام به این که فرسودگی شیب دقیقی دارد به افسردگی. چرا؟ چون وقتی فرسودگی آغاز میشود تمام توش و توان آدم میرود برای سرپا ماندن؛ دیگر برای کیفیتِ ماندنت جان نداری و نبود کیفیت، پرتابت میکند به افسردگی.