آنگاه که خشم شعله زد و بالا گرفت،
و همدیگر را مرده و نابود خواستیم،
شاید نمیدانستیم که دنیا
چه جای کوچکی است برای هر دومان.
چه بیرحمانه تن میخراشند تیغهای خاطره
-این شکنجهگران بیرحم-
و آنگاه در شبی عذابآلود در گوش تو میخوانند:
رفتهاست محبوب تو برای همیشه!
و آنگاه از میان دود عودی که میسوزد
با شادی، تهدید و اضطراب خیره میشوند به تو
با چشمانی که توان گریز از آن نیست.
و قلب تو آرام آرام درهم میشکند.
-آنا آخماتووا - ترجمه احمد پوری
بعد نوشت :
-به گذشته نباید برگشت و فرصتی به بروز خاطره همه ی آن چیزی که طمع گس و ناب زندگیت "بوده" و در گذشته ای به اندازه تمام امتداد راه های پر پیچ و خم ، فاصله دارد ، نباید داد.باید گذشت از هر آنچه گذشته ست .باید فاصله گرفت از هر آنچه که میان آن و "تو" فاصله هست و چه فرقی میکند(!) که اکنون سرشار از تهی ست و آینده ای که امیدی به آن نیست ...
- روایت تلخ این روزهای زندگی در این سرزمین که توامان درد و نامیدی ست واقعیت تلخ حقیقتی از آنکار شواهد و دل باختن به وعده های بهشت نادیدهِ کاهن های خداوندگاری ناپیداست که در جهنم واقعی از بهشتی دروغین شعله گرفت که خادمان ستمگر شیطان پاداش پدر و مادرانمان در تبعیت از جهل و خرافه مذهب و یا بار سنگین "سکوت " در ازای "خرد" میدهندمان.لعنت به سرنوشتی که یا جزای تقدیمی عمل دگران بود یا سنگینی باری بیش از توان شانه های نحیف مان..!