photo by : katedanson.com
بدنیا اومده بودم.عقربه های ساعت 10:30 صبح رو در پنجشنبه ای در اوسط اخرین ماه از دوست داشتنی ترین فصل بچه ها رو نشون داده بود که من چشم هام رو به دنیایی بزرگتر از تمام اونچیزی که میشد تصور کرد،باز کرده بودم.حتمابرای همین بوده که همیشه پنجشنبه ها در این حول و حوش ساعتی یه حس غریب و دوست داشتنی دقیقا مثل یه اتفاق ناگهانی خوب، روحمُ لبریز میکنه ولی اگه قرار به این باشه چرا حسی دوست داشتنی؟حتما منم مثل همه بچه های دیگه گریان بدنیا اومدم درحالیکه کسی برای ورود به این چلنج "زندگانی"نظری از من نپرسیده و برای این فرصتی که داده شده درخواستی رد نکرده ام.
ماه ها ،فصلها و در امتدادش سپری شدن سالهای زیادی رو به چشم دیدم و من بزرگ شدم.خندیدم همانطور که گریه ها کردم.بازی کردم همانطور که بازی ها دیدم.وبه این چلنج زندگانی ادامه دادم درحالیکه دنیایکه به اون وارد شدم همچنان بزرگتر از دایره تصورات من برای به آزمون و امتحان کشوندنم باقی مونده و من در اندیشه اینکه از هزار بلای طبیعی ، جانِ سالم به در میبریم که دستِ آخر یک رفتن ؛ جان به لبمان کند ...
“?How did it get so late so soon”
Instagram photo by @magicalbnw
برای دوست داشته شدن و دوست داشتن چیزی بیشتر از قائده "اکتساب " و "یاد گرفتن" لازمه.چیزی ورای استعداد و توانایِ به منصه ظهور رسوندن استعداد .چیزی بیشتر از "تلاش" و بالاتر از همتی که خرج دوست داشتن و دوست داشته شدن میشه ! و این قائده هرچقدر از دوست داشتن به دوست داشته شدن حرکت میکنه ،پر رنگ تر میشه ،وبرای این "خواستن" دوست داشته شدنِ "لعنتی" حتی با دادن بیشترین هزینه ها تضمینی به داشتن ش نخواهی داشت که اونجوریکه دوست داری ،اونجوری که براش تلاش کردی و اونجوری که براش زندگی کردی و شاید از همه تلخ تر اونجوری که بهش "نیاز" داشتی ، دوست داشته شده باشی و زمان مواجه شدن با این قائده متوجه میشی که+گاهی که دل از دست دیده دلگیر می شود ، گاهی که دل زنجیر می شود ، گاهی که انتظار تقصیر می شود ، گاهی که نیاز تقصیر می شود و گاهی چه زود دیر می شود...
آخرین تلاش ها رو هم میکنم که به رسم قدیمی و دوست داشتنی ، درکنار عکس ی معرکه و ناب و شاید مازوخیسمی عاشقانه! متنی عاشقانه در این روزهای بی عشق بذارم و لذت ش ببرم که سایت اپلودم ارور میده و باز نمیشه و یادم میندازه حکایت ما همان است که گفت" چون مور آن زمان که فِتَد در خُم شراب/حال حیات هست و مجال حیات نیست " و باز من با تبسم ی به لب -از لج این زنده مانی -راه عوض میکنم و بجای دیدن و خوندن عاشقانه ای بکر به شنیدن این نوای ناب "نامجو" پناه میبرم ...
پ.ن : بیت بالا از جناب امیرحسین لهیاری.
پ.ن2: در وبلاگی از قانون مورفی سخن رفته بود و هیهات که برای من هم در این لحظه تکرار شد ...