
بیا آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا /وان نقش تو از آب منی نیست بیا /در خشم مکن تو خویشتن را پنهان/ کان حسن تو پنهان شدنی نیست مولوی
باید تجربه کرد ،تجربه های که سالها بعد جز خاطره های فراموش ناممکن خواهند بودو یادآوریش لحظه ای "لبخند" به لب می نشاند.هفت ،هشت ساله بودم و بسان بچه های اون روزگار "غرور "در کنار حیا و نجابت حلقه متصل کودکی ام بود و با همبازی و همسایه بچگی سر چیزی که خاطرم نیست قهر بودم .روزهای بعد مدرسه که موعد بازی های بچگی مون بود در این "قهر" اجباری به "سختی" میگذشت و این غرور خنده دار و دوست داشتنی و البته لعنتی مانع این رفع کدورت بود.
تازه از مدرسه اومده بودم .و رخت مدرسه هنوز تو تنم زار میزد.داغ این "فراق" اذیتم میکرد.دلم دوستم میخواست .غرور و دلخوری همچنان جولان میداد و من در این گیر و دار بودم که صدای مادرم بود که منو به کسی که جلوی در منتظرم هست فرا خوند.دوستم بود.از من بهتر بود و جلوی "در" کاغذی دستم داد و سریع رفت بی اونکه کلام ی به زبون آورده باشه .تو کاغذ به رسم الخط کودکانه ای سطری بیشتر نبود و مضمون "کاش به تو دلبسته شدن این همه اندوه نداشت " بود ...