خاموشی به هم ریخته ای بود اتاق تصورات ذهن خسته من . عجب جنب جوشی وصف ناپذیر لحظه ای و لحظه ای طغیان سکوتی مرگبار .پنجره ای که نبود و نوری که می دمید .آرامشی رنگ می باخت در روشنایی مدافع همیشگی .عجب تحملی از تحمل دردی با تاوان فراموشی . فراموشی ، جنب جوش و آرامش چه جمع در تضادی در اتاقک بی پنجره خسته تصورات ذهنم.