به من می گفت :
چشم های تو مرا به این روز انداخت !
این نگاهِ تو کارِ مرا به اینجا کشانده . تاب و تحمل نگاه های تو را نداشتم نمی دیدی که چشم بر زمین می دوختم ؟
به او گفتم :
در چشم های من دقیق تر نگاه کن !
جز تو هیچ چیزی در آن نیست ...
چشم هایش / بزرگ علوی
شنیده ام تنهایی به کافه می روی
خیابان ها را متر می کنی
بی دلیل می خندی
شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند
روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...
راستی، کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟
باور دارم که هنوز میشنوم
پنهان در پای درختان نخل
صدای او را، لطیف و ژرف
همچون آواز یک فاخته
آه، شب دلربا
با وجدی آسمانی
آه، چه خیال شوق انگیزی
چه سرمستی دیوانه واری، چه رویای شیرینی