بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق
بی قرار

بی قرار

من نمی دانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق

وارونه

              در این روزهای پر دغدغه  ولی بی حس و حال گاهی با خودم کلنجار میرم که از اون پسر مقید تا این مرد بی قید چه دنیای وارونه ایه.تو هر دو دوران مسیر عقل و احساس خلاف هم بوده و هیچوقت تو یه جاده همسفر نبوده ولی همیشه همراه خودشون یه چاشنی هرچند نه کاملا تلخ که شاید کمی یخ به همراه داشته.در ایام نوجونی همیشه به این فک میکردم که حتما راحت بودن با مسائل و پیشامد ها از من یه آدم غیر قابل نفوذ و موفق میسازه که میتونه خیلی راحت رنگ زندگی سرد و و یخ نوجونیمو به رنگ های شادتر نقاشی کنه و یا لااقل اون همه سیاهی که با قید های مختلف آغشته شده  از مانیتورینگ نگاهم کم کنه .دوره  جالبی بود وقتی که قید ها رو یکی یکی و در نبرد های تن به تن عقل و احساس کنار گذاشتم و تو درونم ،خودم بهتر و قوی تر دیدم .دوره جالبی بود ولی نتیجه ش به اون جالبی که فک میکردم نبود. نشد اون چیزی که باید میشد. امروز روز اون پسری که من بوده باشم همه اون  راحت ی که تو مواجعه با پیشامدهای روزمرگی اش را داره ولی فک میکنه اون همه سیاهی شاید اونقدری که فک میکرد هم سیاه نبودند .شاید بیشتر خاکستری بودن شاید بیشتر توجه میخواستن برای فهمیدن و دوست داشتنشون . شاید دور ریختن همه اون قید ها  لازم نبوده و شاید هر چی هم که بودند چندان هم از این مرد امروز تو نداشتن  رنگارنگی زندگیش توفیری نداشتند هر چی که است امروز همه چیز سفید سفید است و من کور رنگی گرفته ام.

7

به قـــولِ مارک تواین


آنجا که آزادی نیست،
اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،
اجازه نمی دادند که رای بدهید!

4

        تمام این صفحه سفید شبیه سکوت شبانه شده ولی باز هم نوشتنم نمیاد که نمیاد.یه چیزی جور نیست.یه قسمت از پازل کامل نیست .خلع تمام وبلاگهای که وبلاگ نویسی باهشون شروع کردم و الان دیگه نمینویسن و یا مثل سکوت شبانه من فیلترند  برام درد داره و به کل خوشایند نیست ومن موندم درد نبودن و نخوندنشون و از طرفی حس گنگ دوری از این صفحه سفید، که روزی عاشقش بودم.حسی که شبیه دیدن دوباره معشوقه ای می مونه که یک روزی جونتو براش میدادی ولی با دوباره دیدنش بین دوست داشتن و نداشتنش با خودت در پیکاری.