اعتراف میکنم که با تمام عقلانیتم به شدت مغلوب احساسم .در واقع "عقل" سپری برای دور نگه داشتن احساسم شده و این برای سرنوشت پسریٍ که معروف به غرور و جدیت و سرسختیه ، چه سخت تراژدیه که از زمانیکه خاطرم هست این "تراژدی" زندگی منه و به مرور روح و وجودمُ استهلاک بخشیده .مگه میشه سی و اندی سال تحمل کرد و دم نزد و سرنوشت نامروت در این جدال بی پایان "عقلانیت" و " احساس" دَرِ قهقرای "محرکه زندگیُ "،برات باز کنه و تنها دلخوشیت احساسی باشه که به بهای گزاف و زوال عقلانیتت خرج شده که ، امیدی برای مابه ازاش نداری.
سالها رو به تموم شدنن و من همچنان همون پسر احساسی در کالبد جسمی دیگرم و به این می اندیشم که " چه کسی باور کرد آتش احساس مرا خاکستر کرد!؟1
پ.ن 1: با خود می گویم چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد!؟ -حمید مصدق
خاطرات نه سر دارند و نه ته
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
میرسند
گاهی وسط یک فکر/ گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند/ داغت میکنند...
رگ خوابت را بلدند/ زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند/ تمامت می کنند.....